امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک روز خوب

روز یکشنبه بعدازظهر به اتفاق خاله فاطمه اینا رفتیم پارک ملت روز یکشنبه بعدازظهر به اتفاق خاله فاطمه اینا رفتیم پارک ملت وای چه هوای خوبی بود و چقدر گلهایی که اونجا بود خوشگل بودن واقعا زیبا بودن و خداوند بزرگ و مهربون از چه رنگهایی برای خلقتش استفاده کرده واقعا که چه عظمتی داری خداجونم و امیرعباس مامان حسابی از این زیبایی و طبیعت استفاده کردی و ما رو هم به وجد آوردی مامان قربونت بره با اون پاهای کوچیکت چه اصراری برای راه رفتن داری و با وجود اینکه صددفعه زمین خوردی بازم دستهای کوچولوتو مزاری زمینو یا علی قربونت برم نفسم ، حسابی خوابت میومد و کلافه بودی ولی تا اینکه رسیدیم پارک دیگه شنگول شدی و حسابی بازیگوش طوری که حدود ۲ ساعتی شارژ بود...
26 فروردين 1392

17 ماهگی

امیرعباس مامان دیروز ۲۳/۱/۹۲ با ۱۶ ماهگی خداحافظی کرد و وارد ۱۷ ماهگی شد امیرعباس مامان دیروز ۲۳/۱/۹۲ با ۱۶ ماهگی خداحافظی کرد و وارد ۱۷ ماهگی شد مبارکه پسر گلم منو بابایی خیلی دوست داریم و بهت افتخار میکنیم الان دیگه خدا رو شکر حسابی برای خودت راه میری و با اشاره های بامزه و دوست داشتنیت خواسته هاتو بیان میکنی و حدود ۸ تا دندون خوشگ و ملوس داری، هرچی که منو بابایی یا اطرافیان بهت میگیم با بیان نامفهومی تکرار میکنی و دوست داری مستقل باشی و هرچیزی رو که دوست داری به دست بیاریدیگه تقریبا هر غذایی رو میخوری و خوشت میاد قربونش بره مامان، عاشقتم عمرم. ...
24 فروردين 1392

داکیا

چهارشنبه قرار بود بابایی تا فردا که پنج شنبه میشه سرکار باشه و از اونجاییکه منو خاله فاطمه از قبل با هم برنامه ریزی کرده بودیم چهارشنبه قرار بود بابایی تا فردا که پنج شنبه میشه سرکار باشه و از اونجاییکه منو خاله فاطمه از قبل با هم برنامه ریزی کرده بودیم که چهارشنبه تو رو ببریم بیرون ساعت ۱۰ خاله جون اومد ولی چه اومدنی!!!!!! همینکه از در اومد تو دیدم یه جعبه حصیری خیلی کوچیک و خوشگل توی دستشو و یه صدایی از داخل جعبه شنیده میشه فهمیدم که خاله جون شلوغ و شیطون یه سورپرایز جدید برامون داره و اون این بود که تا درجعبه رو باز کرد دوتا جوجه اردک خوشگل و بانمک از توی جعبه پریدن بیرون و با جیغ زدن منو خاله جون تو وحشت کردی و ازشون ترسیدی، حالا م...
24 فروردين 1392

راه رفتن امیرعباس

روز یکشنبه برای عیددیدنی رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) همینجوری که داشتیم با هم صحبت میکردیم روز یکشنبه برای عیددیدنی رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) همینجوری که داشتیم با هم صحبت میکردیم و تو حسابی شیطنت ها رو داشتی اجرا میکردی بلند شدی و راه افتادی وای خدای من نمی دونی من و بابایی چقدر ذوق کردیم دوتایی گرفتیم توی بغلمونو از دوطرف همچین فشارت دادیم که صدات دراومد، خدارو هزار مرتبه شکر که یکی دیگه از تواناییهای خودشو با راه افتادنت بهمون نشون داد و امیرعباس مامان روز یکشنبه مورخه ۱۸/۱/۹۲ به راحتی و به کمک خدای بزرگ راه افتادی مبارکت باشه مامانی انشالله به قدری قوی و محکم باشی که بتونی پله های ترقی و پیشرفت رو طی کنی عزیزدلم....
24 فروردين 1392

سال 1392

۲۸  روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم ۲۸  روز از زمان آخرین مطلبی که برای پسر عزیزم گذاشتم میگذره،چقدر زود گذشت دقیقا مثل زمانی که خدای مهربون تو رو بهمون هدیه کرد و وجودت زندگی منو و باباییو کلی دگرگون کرد و شادیهامون صدبرابر و عشقمون به همدیگه و اطرافیانمون هزار برابر شد نفسم، حدودای ساعت ۳ بامداد روز جمعه ۱۶ فروردین بود که رسیدیم خونمون با اینکه چند ساعت تو راه بودیم ولی به خاطر آرامشی که خدای مهربون توی تعطیلات نوروزی نصبیمون کرد خسته نبودیم البته ناگفته نماند که خاله جون فاطمه و عمو محمود هم با ما بودن و با وجود اونا مسیر طولانی اذیت کننده نبود و دیگه اینکه توی زنجان رفتیم خونه مامان عمو محمود ، خونواد...
24 فروردين 1392
1